|
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 11:24 :: نويسنده : نرجس جلالی یزدی
میخواستم شب باشم شب به من خندید و گفت : ماه و ستاره ها در دل شب زیبا هستند.... میخواستم روز باشم خورشید به من خندید و گفت : من روز بر همه نور فشانی میکنم.... میخواستم شاپرکی باشم شاپرک خندید و گفت: من انسانهایی را میشناسم که وجودشان عشق را میپراکند... عشق به خدا... عشق به هستی .... وجودشان گرامی باد.... نظرات شما عزیزان:
سلام خانوم نرجس جلالی ممنون از شما اشعار زیبای شما را دیدم و میتونم بگم که تمام احساس شما را در این اشعار به زیبایی میشه دید که با تمام عشقتان این اشعار را رو سروده اید.با تشکر ((صبر))
![]() ![]() ![]()
احسنتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتت.
![]()
مــــــــن اینجــــــــا بس دلم تنگــــــــ استــــــــ ،
و هــــــــر سازی که می بینمــــــــ بد آهنــــــــگ استــــــــ ، بیا ره توشــــــــه برداریــــــــم قدم در راهــــــــ بی برگشــــــــت بگذارــــــــیم ، ببینــــــــیم آســــــــمان هر کــــــــجا آیا همیــــــــن رنگــــــــ اســــــــت .
سلام بهترین مادر دنیا
ممنونم از محبتتون امید وارم لیاقت این همه لطف و محبت شما رو داشته باشم. بخشید از اینکه این روزا سرم شلوغه زیاد در کنارتون نیستم ولی بخدا قسم از صمیم قلبم دوستتون دارم حقیقتا دوستتان دارم. خیلی خیلی زیاد... چقدر جالب! اون کسی که همه هواداران شما بهش غبطه میخورن خود خود منم زهره شما... بی نهایت سپاسگزارم مامانی مهربونم....
سلام خانم جلالی
وبلاگ قشنگی دارید نوشته هاتون قشنگن جداٌ. دوس دارم یه سفری هم به خشک آباد منم داشته باشین . خوشحال میشم نظر بدین .مرسی مامان گلم اینم ویزای سفرتون :www.khoshkabad.loxblog.com حتما سر بزنید منتظرنظر شما استاد بزرگوارم هستم ![]()
![]() |